« پدر من یک گی است | بازگشت | اکبر اوا - بخش دوم »
اکبر اوا - بخش اول
بدبختی یا خوشبختی من از اون روزی شروع شد که رفتم خواسّگاری ملوک. هیچ وقت فکرشم نیمی کردم که یه همجنسباز از آب دربیام. چی کار کونم. همه چیز انگاری از اختیاری من خارجـِس. مسجدَما می رم؛ نماز و روزه مَم ترک نیمی شـِد، امـــا نیمی دونم چیکار کونم. هربار توبه مو کونم، اما مگه این دلـی صـاب مـرده می ذار ِد؟ این باردیگه بی خیالی توبه و این حرفا شدم. کاری ما از این حرفا گذشتـِس. هر چند اکبر راضیم کرد ِس با خودم کنار بیام، اما خب مگه می شه اعتقاداتی بیست و چند سالـِما به این راحتی از مغزم بیرون کونم؟ خیلی سختس.
اسمی من سیف ا... س. تو میکانیکی اوس رجب کار موکونم. از 15 سالگی که آقام مرد، ننم دسّما گرف برد، دمی مغازه یی اوس رجب، اولش اوس رجب با ترشروئی به ما جوابی رد داد اما بعد ِ یه هفته، یهوئی از این رو به اون رو شد و نه تنها مَنو به شاگردی خودش قبول کرد، بلکه من شدم سوگلی شاگرداش و همه کاره ای مغازش. بعد ِ مدتی فهمیدم، که ننـِما صیغه کردس. اینا روزی فهمیدم، که زنی اوس رجب اومده بود دمی خونمون، آ ننما آغ می کرد. شایدم آغی زنی اوس رجبس دامَنَما گرفتس که همجنسباز شدم.
نوزّه سالم که شد، ننم گف وقتشس که دیگه زن بیگیرم. منم کلی خوشحال شدم، که ننم می خواد واسم آسّین بالا بز ِنـِد و بالاخره منم سروسامون می گیرم و خودم صاحبی اهل و عیال می شم. ننم تمومی دخترای محلمونا واسم انتخاب کرد، اما هیچکودومشون به دلم نیمی نشسّن. یدا... داداش کوچیکم می گفت خاک تو اون سرت بوکونن، نیره به این خوشگلیا نیمی پسندی؟ نکونه می خوای دختری شاها بگیرن بَراد؟ اما به نظری من این دخترا اونقدرام خوش قیافه نبودن.
وقتی بیس سالم شد، یدا... زور شد به ننم، که زن می خواد. ننم می گفت اول سیف ا... باید زن بیگیرد، اما یدا.. که 17 سالش شده بود می گفت نیمی تونـِد تحمل کونـِد و زن می خواد. آخرش ننم رف واسش نیره را اِسـِد. نیره هم پشتی سر هم باردار شد و دو تا دختر واسه یدا... زایید. اوایل یدا... خیلی خاطری نیره را می خواس، اما بـَدیِ دو تا شیکم دختـِر زاییدن، اخلاقی یدا... یــِدَفه عو ِض شد. حالا نیره باز آبستنه و یدا... بـِش گفته اگه اینبار بچه پسـِر نشـِد، می ره دختری حسن آقا قصابا می گیرد و سری نیره هوو میار ِد.
خلاصه یدا... با این تصمیمی که گرفتس ننمو حسابی از دستی من آتیشی کردس. بـِم می گه یه نیگا به یدا... بوکون. بچه سومش تو راهس، آ یه وقت دیدی رفت یه زنی دیگه هم گرف، اونوقت تو بیس و دو سالت شدس و هنوز زن نگرفتی. نیمی دونم با اینکه دلم می خواس زن بیگیرم اما چرا هنوز دختری دلخواهما پیدا نکرده بودم. ننم همینطور هر روز سرکوفتم می ز ِد، تا اینکه اون روز ملوکا برا اولین بار تو کوچمون دیدم. ملوک اولین دختری بود که قیافش به دلم می نـِشـِس. قدی بلند و هیکلی درشتی داشت. ابرواش پیوسته بود و سری لپاش سرخ. رنگی چشاش مشکی، مثـّی شب. تا لا دختـِر به اون درشتی ندیده بودم. رفتم تو به ننم گفتم، ننه این دختره کیه؟ تا لا تو این محل ندیده بودمش؟
ننم که فکرشا نیمی کرد من از یکی خوشم اومده باشد کلی ذوق زده شد و گفت ملوک دختری ننه اکبرس. تازه اومدن تو این محل. می خوای برم برات خواسّگاریش؟ چارده سالشس. ننه دیگه دل دل نکون، یه وخ می برند ِشا؟
یدا... خنده کنون از تو اتاقش اومـِد بیرون و گفت: سیف ا...، اینهمه دل دل می کردی آخـِر ِش اینو پسندیدی؟ فکر مو کونم ننش بچاشا تا به تا زاییدس. دختره به این گندگی، اونوَخ داداشِش اونریختی، دیدیش؟ تو محل به اکبر اِوا معروفس. ها ها ها ها. همینت کم مونده بود بشی شوور خواری اکبر اِوا.
ننم که ترسیده بود منصرف بشم رو کرد به یدا... و گفت: خوب نیست غیبت کونی یدا...؛ یه استغفر الله بوگو، آ تمومش کون. حالا چون تو محل لات بازی در نیمیارد و چاقو نیمی کـِشـِد یه مُش گنده لات بـِش می گن بچه سوسول. اصلا مگه سیف ا... می خواد با اکبر عروسی کوند؟ چی کار دار ِد به کِس و کار ِش؟ همون ننه آقاش بایــِد خوب باشن که هَسّــَن. حالا آقاش که مُرد ِس، خدا بیامرز ِد ِش، اما ننش زنی آبروداریـِس. من یکی دو بار ننه اکبرا دیدمش، واقعاً زنی ماهیـِس. سیف ا... ، ننه، خودم همین امروز عصر، می رم با ننه اکبر حرف می ز ِنم، بیبینم چی جوابما می د ِد.
شبی جمعه با ننم و یدا... و زنش رفتیم خواسّگاری. راسیاتش تا اونشب اکبر اوا را ندیده بودمش. اگه همینطوری می دیدیشا، عمرا فکر می کردی اِواس. یه پسری نسبتا بلند، با پوستی جوگندمی و چشایی درشت و مشکی. خیلی خوش بر و رو بود. موواشم سشوار می کشید. هیچ شباهتی به پسرای محلمون نداش. ملوک و خوار ِش مثلی خودمون بودن، اما اکبر خیلی ناز و خوش تیپ بود. با اینکه لباساش مثـّی لباسای خودمون کهنه و رنگ و رو رفته بود، اما خیلی مرتب و تمیز بودن. از بر و بچ شنیده بودم همیشه همونقـَدِ تمیز می گرد ِد. پسرای محلمون حق داشتن مسخره ِش کونن، آخه اون تـَنـا پسری بود که تو محله یی ما سیبیل نداشت. اگه یه دست لباسی شیک می پوشیدا، می شد عینهو این بچه پولدارا.
ننم که فکر می کرد واس حرفا یدا...س که دارم نیگا اکبر مو کونم، گوشه لبشا گزید و اخم کرد؛ منم که حسابی کار اومده بود دَسّــَم، زود سَرَما انداختم پایین. همون موقع یهو اکبر با یه لحنی نسبتاً زنونه و نازی گفت، بفرمایین میوه میل کنین. من که یه لحظه فکر کرده بودم ملوک اومـِد ِس تو، سَرما بلند کردم. یدا... یهو پخی ز ِد زیری خنده، که اینبار من و ننم هر دو با هم بش چش غره رفتیم. اکبر سرخ شد و سریشا انداخت پایین. واس اینکه خجالـِت نکشـِد سری صحبتا باش وا کردم.
- خب اکبر آقا، شوما کجا کار مو کونین؟
- راستش من دانشجو هستم؛ مدیریت می خونم و توی یک سلمونی هم کار می کنم.
- ای بابا پس خیلی با کلاسیندا. از بر و روتون مشخصه چارکلاس سواد دارین.
- اختیار دارین. خوب هر کسی باید یک جور برای آینده َش تلاش کنه دیگه. شاید شما درس نخونده باشین اما تعمیر ماشینها خوب عضلانی و خوش هیکلتون کرده. لباس مکانیکی هم خیلی بهتون میاد.
یدا.. زیری گوشم گفت:
- چیطورس اکبرا بیگیریم برات؟ انگار خب چششا گرفتـِی؟ چیطورس به جا ملوک این بچه کونیا واست بگیریم؟ هان؟ چیطورس؟ می پسندیش؟
من که سرخ شده بودم و عصبانی، سعی کردم خودما کنترل کونم. زیر لبی به یدا... گفتم:
- خفه می شی یا نه؟ هرکی مؤدب باشـِد و درست حرف بـِز ِنـِد می شـِد بچه کونی؟ عرضه نداری مثلی اون آد ِم باشی، حداقل تهمـِت نـَز ِن بـِش.
ننـِم که فهمیده بود اوضاع از چه قرارس در حالیکه سرخ شده بود یه اوهون اوهونی کرد وگفت: ببخشین عروس خانم نیمیان روی ماهشونو بیبینیم؟
ننه اکبرم که حتما به این چیزا عادت داشت و فهمیده بود موضوع از چه قرارس و از خجالـِت سرخ شده بود، با چادری گلدارش صورتشا بیشتر پوشوند و گفت: ملوک، ننه، چائی بیار برا مهمونا.
چند لحظه بعد ملوک با سینی چائی اومد داخل. وقتی سینی را گرفت جلوی من یه احساسی خیلی خوبی بـِم دست داد. آثاری ذوق زدگی تو صورتم پیدا بود. لبخندی زدم و همونطور که ملوکا نیگاش می کردم چائیا از تو سینی برداشتم. ننم گفت:
- ماشا ا.... معلومه که خیلی خانومی. سیف ا... یی ما والله هیچ کیا نیمی پسندید. اما انگاری ملوک خانم خیلی به دلش نشسّس.
سرم پایین بود و از ذوق لبخند بر لب داشتم و از خجالـِت سرخ شده بودم. ننه اکبر گفت:
- نظری لطف شوماس. دیگه این دو تا جوونم ظاهرا قسمتشون این بودس. ملوکی ما اَم خواسّگار زیاد دار ِد. چارده سالشسا، اما ماشاءا... درشـّس. واس همینم بزرگتر از سنش می ز ِنـِد. تا کلاسی شیشم خوند، بعد فرسّادمش کلاسی خیاطی. پسرعمواش و پسرخوارای خودمـم که همّشون سری ملوک دعواشونس. اما ملوک همش می گف من حالا نیمی خوام شوو ِر کونم. دیگه این یه دفعه نیمی دونم چی شد که وختی بش گفتم ساکت شد و چیزی نگف.
- جوونن دیگه. تالا اونی که دلشون می خواسّس را پیدا نکرده بودن. حالا که دیگه قسمتشون این بودس و مهرشونم به دلی هم نشسّس.
سَرَما آروم بلند کردم تا اگه بشد زیرچشمی یه باری دیگه ملوکا دید بزنم. می خواسّم بیبینم عکس العملش چه جوریس که نیگام به نگا اکبر گره خورد. نیمی دونم تو نگاش چی بود که یهو دلما لرزوند. احساس کردم تو این مدت حواسش همش به من بودس. انگاری قبلا هم منو دیده بود. حتما تو میکانیکی اوس رجب دیده بودس که می گفت لباسی مکانیکی به من میاد. احساس کردم یه جورائی با حسرت و عشق بـِم نیگا می کرد. نکنه یدا... راست می گفت و بچه کونی بود؟ نیمی دونم چرا با وجودی این حرفا اصلا ازش بدم نیمی یومـِد. هیچ وقت تو زندگیم فکر نیمی کردم از یه اوا خوشم بیاد. شاید چون مهری ملوک به دلم نشسّه بود از اکبرم خوشم اومده بود. نیمی تونستم نگاما ازش بردارم. احساسی که به اکبر داشتم با ملوک فرق داشت. با اینکه از ملوک خوشم اومده بود اما انگار با دیدن اکبر بود که خون تو رگهام می د ِوید و بدنم داغ می شد. دلم می خواس همونطور اکبرا نیگاش کونم. انگاری ملوکا از یاد برده بودم. انگار تازه تو زندگیم داشتم می فهمیدم احساس چیــِس. یهو حس کردم خیلی حشری شدم. تازه یادم افتاده بود بیشتر وقتائی که حشری می شدم درست اون موقـِعا بود که می رفتم حمومی عمومی محل. انگاریس همه چیز همون لحظه هجوم آورده بود تو مغزم. شبائی که با شنیدن صدای نفس نفس زدنی یدا... و زنش تحریک می شدم و رو پشت بوم واسه خودم جق می زدم، همش به زنی یدا... فکر می کردم و اینکه چه حالی می بره وقتی شبا جمعه با شوو ِرش ثواب می بـِر ِد. همشم از طرفی زن داداشم قربون صدقه ای کیری داداشم می رفتم. البته نسبت به داداشم هیچ احساس جنسی ای نداشتم، اما خب فقط این دو تا را می شناختم و شده بودن الگوهایی سکسی من؛ منم با همین الگوها واسه خودم خیالپردازی می کردم و جق می زدم.
این احساسات جنسی رو هیچ وقت تو عروسیا و نذری پزونا که با برو بچه های محل دخترا را دید می زدیم نداشتم. یعنی گاهی وقتا، بسکی با هم هِر هِر و کِر کِر می کردیم و بچـّا حرفهای سکسی می ز ِدن منم تحریک می شدم اما هیچ وقت به اون شدت و ولعی نبود که می رفتم حمومی عمومی. با دیدن ملوکم یه احساس خاصی بـِم دس داده بود و راسیاتش کمی تحریک شده بودم؛ اما با دیدنی اکبر احساس می کردم الانـِس که کیرم از تو شلوارم بپّــِِرد بیرون.
انگاری اون شب من و اکبر خیلی آبروریزی کردیم. ننه اکبر سرخ شده بود و ننه منم که انتظار نداش من اینجوری اکبرا بر و بر نیگاش کونم و از خجالـِت سرخ شده بود واسه ماس مالی کردنی موضوع گفت: انگاری که سیف ا... و اکبرم حسابی تو دل هم جا گرفتن. خدا را شکر، خدا را شکر. آدم وقتی می بینـِد پسرش با خونواده زنش جورس و با هم می سازن خیالش دیگه راحت می شـِد. اکبر آقا هم که باسواتن و تحصیل کرده. ایشاءا... که همه چی همیشه به همین خوشی باشـِد.
منم واسه اینکه سرو ته قضیه را به هم بیارم و شب اِز یدا... متلک نشنفم گفتم:
- راسیاتش ما تو محلمون از این آدمای باسوات، مثـّی اکبر آقا، کم پیدا می شـِد. تا حالا بچه به این تر و تمیزی و مودبی تو زندگیم ندیده بودم. هر چی دو رو برم دیده بودم یه مُش چاقو کش سبیل در رفته و قیری و روغنی بودس. والله دارم فکرشا موکونم که چـِقـَد اکبر آقا می تونن الگوی خبی واس ماها باشن. من امشب واقعا احساس مو کونم خیلی عوض شدم. دیگه از الواتی و چاقو کشی و قلدر بازی خوشم نیمیاد.
ادامه دارد
Posted by Sara at January 7, 2008